نکات سلامتی مادران

۴ تا از خاطرات زنان ایرانی از زایمان طبیعی در خانه و بیمارستان

bestkid b

یکی از بهترین روزهای زندگی تمام خانم ها روزی است که مادر می شوند و خاطره این روز شیرین را هیچ گاه فراموش نمی کنند. در این مطلب می خواهیم ۴ تا از خاطرات زنان ایرانی از زایمان طبیعی در خانه و بیمارستان را برای شما به اشتراک بگذاریم.

مقدمه:

پزشکان همواره زایمان طبیعی را به مادران سفارش می کنند چون مزایای فراوانی دارد که مهم ترین آن بهبود سریعتر حال مادر است. مادران در روزهای پایانی بارداری خود باید آمادگی این را داشته باشند تا پس از تحمل ۹ ماه بارداری نعمت پدر شدن را به همسر خود هدیه دهند . همچنین نعمت مادر شدن که یکی از بهترین الطاف الهی است را برای خود به ارمغان بیاورند. مسلماً روزی که یک زن و شوهر صاحب فرزند می شوند و مسئولیت پدر و یا مادر بودن آنها شروع می شود یکی از بهترین روزهای عمرشان است، در ادامه با چندتا از بهترین خاطره های این چنینی آشنا می شوید.

کلیپ آموزشی در مورد اینکه چرا زایمان طبیعی بهتر است؟

مطلبی برای مادران : ۶ میوه بسیار مفید که بعد از زایمان برای سلامتتان باید مصرف کنید!

خاطره شماره۱:

خاطرات-زایمان

“روز یکشنبه ٢٩ فروردین بود .صبح از خواب بیدار شدم و خوب بودم. طبق معمول بلند شدم و صبحونه رو خوردم و اومدم روی تخت دراز کش لپ تاپ رو روشن کردم و شروع کردم به وبگردی که دلم شروع کرد به درد کردن. اهمیت ندادم و حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که درد زایمان باشه. چون درد خفیفی بود و هم اینکه مداوم بود.


اپ چرب زبان

زبان یعنی آینده! اپلیکیشن آموزش زبان چرب زبان برای کودکان ایران کاملا رایگانه! همین الان دانلودش کن کلی وقت گذاشتیم فقط واسه کمک به ساخت آینده بهتر واسه فرزندان ایران عزیز!


 

رفتم بهترین کودک و با بچه ها کمی صحبت کردیم. اون روز ظهر قرار بود بریم خونه مامان و خوش شانسی من این بود که من همون روز وقت چکاپ هفتگیم بود و میخواستم به دکتر بگم که تاریخ سزارینم رو که واسه جمعه داده بود بندازه جلو چون واقعا خسته شده بودم.

رفتیم خونه مامان اون ظهر دل دردای من ادامه داشت اما خیلی کم بود . حتی مامان هم شک نکرد که این ممکنه همون درد زایمان باشه ونهار رو ساعتای ٢ خوردیم و من جگری رو که مامان برام درست کرده بود خوردم .اما اون ظهر خوابم نبرد. ساعت ۴ با مامان و همسرم رفتیم دکتر اما همسرم که جای پارک گیرش نیومد همون جا موندو ما رفتیم توی مطب. تو این فاصله دو سه بار درد دلم شدید شد و بعد باز کم. دکتر که معاینه ام کرد گفت طبیعی دوست داری یا نه؟ و من که حسابی ترسیده بودم گفتم نه سزارین میخوام بشم. گفت انقباظات داره شروع میشه کم کم برو امشب بیمارستان همین امشب سزارینت میکنم.

شوک زده شذم . باورم نمیشد .زنگ زدم به همسرم و بهش گفتم اونم براش غیر منتظره بود. اومدیم خونه و من وسایلمو که اماده کرده بودم برداشتم و رفتیم بیمارستان با مامان. اما از شانس بد ما بیمارستان اون روز اتاق خصوصی خالی نداشت و ما به اجبار رفتیم به اتاق عمومی. کم کم خاله و دختر خاله ها … اومدن .کلی اتاق شلوغ شده بود و من توی شک بودم که فقط چند ساعت دیگه دخترم رو بغل میکنم.

ساعت ٩:٣٠ رفتم سمت اتاق عمل .در اتاق عمل با همسری و بقیه خدا حافطی کردم .بغض داشتم اما نمیخواستم ناراحتشون کنم میدونستم خودشون کلی نگرانند . انزیوکت و سوند رو وصل کردن و من اصلا دردشو احساس نکردم .به دکتر بیهوشی گفتم که غدا خوردم و موضعی میخوام بیهوش شم .پرده رو جلوی چشام کشیدن .امپول تزریق شد و من کم کم داغ شدم .اما از شدت ترس هی میگفتم من پاهام حس دارنننننننننننننننننننن!!!! همون لحظه حال تهوع بهم دست داد و هر چی رو که خورده بودم طهر بالا اوردم و بعد دکتر گفت خدا رو شکر که موضعی بودی والا خیلی خطر ناک بود بیهوشی عمومی به خاطر حال تهوعت. دکتر هم میگفت من که کارت ندارم دارم ضد عفونی میکنم .تا اینکه دیدم شکمو دارن فشار میدن و یه لحظه بعد صدای دخترمو شنیدم باورم نمیشد دختر من بود که داشت گریه میکرد …

عمل تموم شد و من توی ریکاوری تازه حس پاهام داشت برمیگشت و درد امونم رو داشت میبرید. اوردنم بیرون داد میزدم از شدت درد و گریه میکردم . همسرم هم بغض کرده بود و میگفت به خاطر من تحمل کن … یادم نیست چند تا مسکن بهم زدن تا اروم تر شدم . و بعد اون دخترم بود که توی بغلم بود و لبای کوچولوشو باز کرده بود و شبر میخواست … و این شروع یک عشق بود .عشقی که داره روز به روز پر رنگ تر میشه . خدایا شکرت… ارینای من ساعت ٩:۵٠ با وزن ٢٨۶٠ و قد ۵٠ و دور سر ٣۶ بدنیا اومد”


 خاطره شماره ۲:

خاطرات-زایمان۲

“من اولش ساعت ۳و نیم نصف شب یه ترشح خیلی چسبناکی ازم خارج شد که من با مطالبی که خونده بودم فهمیدم دهانه رحمم میخواد باز بشه صبح که شد میخواستم به شوهرم بگم فکر کنم زایمانم نزدیکه که ساعت۶ونیم کیسه آبم پاره شد البته آبریزش داشتم و به شکل یکهو نبود ولی میدونستم که کیسه آبه
دوروز هم از موعد اصلی زایمانم گذشته بود. خلاصه رفتم بیمارستان و از ساعت ۸ صبح بهم آمپول فشار زدن تا ساعت ۱۰ و نیم آب ازم میرفت اولش دردها فاصله اش زیاد بود و کم بود ولی رفته رفته زیاد شد و فاصله اش کمتر از ساعت ۲ ونیم بهم گاز آنتونوکس دادن . من مامای خصوصی گرفته بودم و خداییش واقعا کم نگذاشت خدا خیر دنیا و آخرت بهش بده قبل از اینکه گاز بگذارم خود ماما وقتی دردم میومد پایین کمرم رو محکم با روغن کنجد ماساژ میداد. تا ده دقیقه ای خوب بود ولی دردم که زیاد شد دیگه نتونستم روی صندلی آروم بگیرم. و بهش گفتم نمیتونم برام گاز بذار. گازه هم استفاده اش موقعی بود که دردم میومد باید تند تند توش نفس میکشیدم.
بعدش که درد میرفت حساااابی خمار میشدم خود ماما همش بالا سرم بود و تکونم میداد میگفت نخواب. عجیبه که اونروز چقدر خواااابم میومد ولی دردها نمیگذاشت برم توی حال خودم تا میومد خماری بره درد بعدی میومد. خلاصه ساعت ۳ شد ماما گفت ۹ سانت باز شده ودیگه نمیتونم بهت گاز بدم چون باید حس داشته باشی. از اینجا بود که دردها گفتند خودتو بگیرررررر. ولی دیگه نای زور زدن نداشتم. ماما میگفت زور بزن زور بزن زور بزن سرش داره میاد
ولی یکدفعه نفسم میبرید و ول میکردم اونهم میگفت سرش رفت عقب هروقت دردت اومد جیغ نزن فقط زوربزن. خلاصه تا ساعت ۳و نیم سر تخت اتاق درد بودم و بعدش رفتم اتاق زایمان اونجا بهم اکسیژن وصل کردن تا نفسم بیاد سرجاش. اونجا سر ماما داد زدم گفتم سزارییییینم کن
و اون گفت بچه ات داره خفه میشه زووووووووور بزن
بخدا نمیدونم از کجا برام توان اومد که یکدفعه هرچقدر میتونستم زور زدم و داد زدم. واحساس کردم یه توپه میخواد ازم بیاد بیرون ولگنم تا جایی که جا داره باز شده
سرش که اومد بیرون ماما کشیدش بیرون و یکهو احساس کردم شکمم کامل رفت تو منهم انگار آدم ندیده ها فقط دنبال بچم میگشتم که دیدمش روبروم دست ماما است که اونهم یه جیغ خوشکلی زد که انگار زندگی رو بهم برگردوندن و از مرگ برگشته بودم و خلاصه ساعت ۱۵ و ۵۰ دقیقه زایمان کردم وبعدش بخیه خوردم که انقدر خوشحال بودم اصلا نفهمیدم کی تموم شد.
خیلی درد داشت ولی لحظه ای که جیغ بچه ام رو شنیدم و بعدش گذاشتنش روی شکمم با چشمهای سیاه و قشنگش تا صدامو شنید ساکت شد و آروم گرفت منهم هی بهش میگفتم سلاااام یحیی مامانیییییی و زدم زیر گریهههههههه
دانشجوها گفتند چرا گریه میکنی نگاهش کن چه خوشکله گفتم ۳ ساله منتظرشم بعد از دوتا سقط خدا دادش بهم
دیگه هیچی حالیم نبود انگار روی ابرها بودم
وقتی از تخت زایمان اومدم پایین انگار نه انگار این من بودم که زایشگاه رو گذاشته بودم روی سرم
بهم گفتند تا اتاق مراقبت ببریمت بشین روی ویلچر منهم از ذوق دیدن بچم بهشون گفتم نه خودم میرم اصلا میخواین بدوم!!!
زایمان طبیعی بزرگترین خوبیش همینه.

در ضمن روزهای بعد از زایمان انقدر ترک های پوستی رو شکم خارش میگیره و منهم عقده دلم که چندماه نمیتونستم محکم بخارونمش رو روش خالی میکنم در صورتی که اگر سزارین بودم که نمیشد. و از همه شیرینترلحظه شیرخوردنش بود که هنوز که هنوزه باورم نمیشه. در ضمن بخاطر بخیه هام تا حالا دارم سوپ مرغ یا سوپ گوشت یا ماهی سرخ کرده با کمی نون میخورم که تا حالاش ۱۰ کیلو کم کردم و حتی از قبل هم لاغرتر شدم و خداروشکر مشکلی ندارم
واقعا زایمان طبیعی یه چیز دیگه است و الان میفهمم که خدا چه نعمت بزرگی بهم داد و زایمان رو از سرم گذروند و کمکم کرد که بعدش بتونم به زندگیم ادامه بدم و منو نی نیم سالمیم.”


خاطره شماره ۳:

خاطرات-زایمان۱

“از شب ۵ شنبه تا صبح درد داشتم، یه درد مداوم که توی پاهام و زیر دلم بود و وقتی راه میرفتم آروم می شد وقتی می خوابیدم دوباره شروع میشد، صبح جمعه که شوهرم بیدار شد، بهش گفتم درد دارم یه کم صبر کردیم ولی آروم نشد.
رفتیم بیمارستان، تا رسیدیم اونجا دردام خوب شد و وقتی معاینه ام کردند گفتند خبری نیست و درد کاذب بوده، ما هم با خیال راحت رفتیم بیرون ناهارمونو خوردیمو اومدیم خونه.
صبح شنبه که شوهرم داشت می رفت سر کار دوباره دردام شروع شد گفتم بازم سرکاریه و چیزی نیست، بهمین خاطر به اونم چیزی نگفتمو رفت منم رفتم حمام گفتم آب داغ خوبش میکنه ولی اینبار فرق می کرد، دردا میومد و می رفت برعکس روز قبل که دردها مداوم بود، و با حرکت من خوب نمی شد، توی کمرم بود و ازاونجا میومد و میرسیر زیر دلم و تموم می شد.
ااز حمام اومدم بیرون موهامو سشوار زدم و کیسه آبگرم درست کردم و خوابیدم ولی هرچی میگذشت دردا شدیدتر می شد، زمانشو گرفتم دیدم دقیقا هر ۵ دقیقه یه بار شروع میشه، البته بعضی وقتا یه دقیقه هم اینور اونور میشد، ساعت ۱۰ دیگه دردا شدید شده بود و زنگ زدم به شوهرم اونم نیمساعته خودشو رسوند، ارایش کردمو به مامانم اینا زنگ زدم گفتم ما می ریم اگه خبری بود زنگ می زنیم که بیاین.
وقتی رسیدیم دم بیمارستان مامانم دم در ایستاده بود از شوهرم خداحافظی کردم و یه کم هم گریه ام گرفته بود، رفتیم تو معاینه کردند و گفتن دهانه رحم ۲ سانت باز شده لباسامو عوض کردنو فرستادنم توی بخش زایشگاه با مامانم اینا هم خداحافظی کرمو تک و تنها و با چشم گریون رفتم تو.
دردام خیلی شدید شده بود و هر بار که می یومد دیگه به خودم می پبیچیدمو می نالیدم، خوابوندنم روی تخت .
ترسیده بودم و می گفتم نکنه اشتباه کرده باشمو نتونم دردشو تحمل کنم، ترسم وقتی به اوج رسید که مرتب یکی میومد معاینه ام میکردو بلافاصله بعدش بهم می گفت دکترت می دونه بچه ات درشته؟!!!
دکتر منم که تا روز آخر میگفت تو شکمت گول زنکه و بچه ات ریزه!
دردام که شدیدتر شد ترس همه وجودمو گرفته بود میگفتم دکترمو می خوام ببینم بگید بیاد پیشم ولی کسی بهم محل نمی داد و کار خودشونو میکردن، تنها کاری که خیلی خوب بلد بودن معاینه کردن بود که با زیاد شدن دردام دیگه درد اون غیر قابل تحمل شده بود، هنوز هم امیوار بودمو هر چی دردام بیشتر می شد یه کم ته دلم خوشحال می شدم که دارم به لحظه زایمان نزدیکتر میشم، ولی وقتی بعد از دو ساعت و نیم پرستار معاینه ام کردو گفت دهانه رحم همون دو سانته دیگه خودمو باختم، بخصوص که مدام هم می شنیدم که می گفتن بچه درشته.
دیگه دردا طوری شده بود که وقتی میومد سراغم مثل این بود که یه جریان برق از توی استخونهام رد بشه و بره، من با تمام وجودم داد میزدم و وقتی دردم آروم میشد به چرستارا التماس میکردم یه کاری کنن دردام کم بشه ولی هیچ کاری نمی کردن و میگفتن باید حداقل دهانه رحمت ۴ سانت باز بشه ولی من داشتم می مردم دو ساعت دیگه هم گذشت و دهانه رحم فقط یک سانت باز شده بود، دیگه نمی تونستم، می گفتم دارم می میمیرم، ولی کسی کاری نمیکرد، نه از دکترم خبری بود نه از مسکن و گاز که دکترم بهم گفته بود.
فقط معاینه پشت معاینه یک ساعت و نیم دیگه گذشت و من هر بار احساس می کردم اگه اینبار درد بیاد سراغم قطعا می میرم ولی درد هم میومد و می رفت و من بازم زنده بودم، یه لحظه با خودم گفتم بلند میشمو می رم بیرون و خودمو میرسونم به مامانم اینا و میگم دکترمو پیدا کنن، همون موقع یه پرستار اومد سراغم درست لحظه ای که درد هم اومد سراغم و با اصرار می خواست همون موقع منو معاینه کنه میگفتم صبر کن ولی اونم کار خودشو میکرد دیگه داشتم دیوانه می شدم نمی دونستم درد زایمانو تحمل کنم یا درد معاینه رو تازه یادمه پرستاره می گفت خانم اصلا همکاری نمیکنیا.
دیگه التماسام به ضجه زدن تبدیل شده بود، یادمه مانتوی یه پرستارو محکم گرفته بودمو ول نمیکردم و ازش می خواستم دکترمو بیاره، از این می ترسیدم که دکترم آخرین لحظه بیاد و بگه باید سزارین بشه.
تازه دهانه رحمم ۴ سانت شده بود، بهم گاز دادن تنفس کنم با تمام وجودم نفس میکشیدم ولی هیچ تاثیری نداشت.
احساس می کردم شکمم داره پاره میشه و فریاد میزدم شکمم داره می ترکه، تا اینکه یه پرستار اومد و گفت باید کیسه آبتو پاره کنم، و بعد هم همون معاینه لعنتی که اینبار دیدم یه آب داغی داره میریزه روی پاهام، داغی آب یه کم دردمو کم کرد، و احساس اینکه شکمم داره پاره میشه هم کمتر شد.
همون موقع دیدم دورم شلوغ شد و یه اصطلاحات پزشکی هی تکرار میشد و به هم میگفتن، منم که ترسیده بودم هی میگفتم چیه چی شده؟
یکی از پرستارا گفت میخوایم ببریمت اتاق عمل الان هم دکترت میاد دیگه راحت باش.
ظاهرا دخترم توی آبش مدفوع کرده بود و می گفتن باید زودتر بیارنش بیرون.
وقتی بردنم اتاق عمل عین معتادا به خودم می پیچیدم، بیمارستانو گذاشته بودم روی سرم و به زمین و زمون بد و بیراه میگفتم.
دکتر بیهوشی اومد سراغمو یه سری سوال پرسید دیگه نمی تونستم تحمل کنم و یادمه بجای اینکه جوابشو بدم، داد میزدمو می گفتم وای بحالت یه بار دیگه دردم بگیره و من به هوش باشم.
وقتی دکترم اومد دیگه نا نداشتم و فقط بهش گفتم منو کشتییییییییییییییییی.
از نخاع بی حسم کردن، انقدر درد داشتم که اونو اصلا حس نکردم و فقط التماس میکردم منو بیهوش کن، و بعد یهو همه چی آروم شد، دیگه پاهامو احساس نمیکردم یه پرده سبز کشیدن جلوم و یه دقیقه بعد صدای دخترمو شنیدم.
دکترم همینطور که داشت کارشو میکرد میگفت منکه باهات قهرم و به پرستارا میگفت دخترشو نشون ندیدن بهش.
من که دیگه فقط حواسم به دخترم بود و داشتم گریه می کردم، می دیدمش از دور یه پرستار داشت تمیزش میکردو بند نافشو درست میکرد و اونم یه بند گریه می کرد.
دکتر بیهوشی می گفت دخترشم مثل خودش کولیه ، مادر و دختر بهم میاین.
پرستار کارش تموم شدو آوردش پیشم، لپشو چسبوند به صورتم، خیلی دوستش داشتم ولی با اون چیزی که تصور کرده بودم خیلی فرق داشت، گفت اینجا سرده باید ببریمش.
چند دقیقه بعد منم بردن بیرون اتاق عمل یه کم اونجا بودمو بعد هم بردنم بیرون، اولین کسی که دیدم شوهرم بود، تا به حال صورتشو اینقدر ذوق زده ندیده بودم، با یه خوشحالی عجیبی بهم گفت دخترمون خیلی خوشگله دستت درد نکنه دختر به این خوشگلی برامون آوردی.
منکه داشتم فقط گریه میکردم و نمی تونستم حرف بزنم ولی از خوشحالی اون همه اتفاق هایی که افتاده بود فراموش کردم، خیلی زود دخترمو آوردن و شیرینترین اتفاق زندگیم افتاد، لحظه ای د که می خواستم بهش شیر بدم”


همچنین بخوانید : آموزش بهترین راههای کاهش وزن و لاغری مادران در دوران شیردهی

خاطره شماره ۴:

خاطرات-زایمان۳

“سلام مامانای عزیز
منم میخوام خاطره زایمانمو بنویسم
هنوز ۱۲ روز به تاریخ زایمانم مونده بود که تازه خانوم دکتر گفت بچه بالاست و باید پیاده روی کنی (حالا تا اون موقع چرا نگفته بود خدا می دونه منکه نمی دونستم بچه خیلی بالاست و توی لگن نیومده اون باید معاینه می کرد می گفت ) خلاصه منم تصمیم گرفتم هر روز صبح تنهایی و شب با شوهری برم پیاده روی ولی شوهرم گفت خودم هرشب میبرمت تنها نرو. خلاصه شب اول پیاده روی که گذشت شب دوم توی مسیر یه جا به شوهرم گفتم خیلی خسته شدم چند دقیقه بشینم …
نشستم ولی دیگه وقتی بلند شدم نمی تونستم راه برم درد خیلی بدی توی کمرو لگن می پیچید.هرطور بود خودمو خونه رسوندم دیدم خیلی کم خونریزی دارم به مامانم که زنگیدم گفت اگه شدید شد حتما برو ولی اینطور کم اشکالی نداره نشون دهنده اینه که زایمانت توی همین یکی دو روز آینده است ، مامانم ظاهرا موقع همه زایمانش همین طوری میشده و تجربه داشت.
منم رفتم دوش گرفتمو دراز کشیدم که بخوابم شوهرم که دید درد دارم گفت هر وقت خودت صلاح دونستی بیدارم کن بریم بیمارستان. تا ۴ صبح بیدار بودمو از درد به خودم پیچیدم گفتم شاید پیاده روی به من فشار آورده!
خلاصه ۴ صبح دردم شبیه همون دردی شد که همه تعریف می کردن برام ، یعنی یه لحظه درد داشتم باز قطع میشد دوباره شروع می شد و …. فهمیدم یه خبرایی هست بلند شدم دو رکعت نماز خوندمو چند آیه قرآنو کلی دعا برای همه مامانا و نی نی هاشون و رفتم دراز کشیدم تا ساعت ۶ صبح.شوهرمو بیدار کردم و به مامانم هم زنگیدم رفتیم باهم بیمارستان . مامای زایشگاه گفت زایمانت شروع شده ولی هنوز یک سانت دهانه رحمت باز شده بچتم خیلی بالاست تا می تونی پیاده روی کن بری خونه راحت تری چون بچه اولته به این زودی دهانه رحمت باز نمیه.
رفتم خونه ولی با اون بی خوابی دیشبو بی اشتهایی کی می تونست راه بره.من کل ۹ ماهمو ویار شدید داشتم به زور قرص می تونستم این آخریا چیزی بخورم ولی اونروز با وجود خوردن قرص هرچی میخوردم گلاب به روتون… حتی تا آخرین لحظه تولد بچم من اسید معدمو بالا میاوردم ، معدم خالی بود همون اسید معده هم نمیموند.
خلاصه تا۱۱ ظهر خونه بودم دیگه دردم شدید شده بود زنگ زدم به مامایی که از فامیلمون بود گفت شیفت عصره گفت اگه حالت خوب نیس برو بیمارستان به همکارام سفارشتو می کنم. وقتی رفتم بستری شدم ولی هنوز دهانه رحمم ۳ سانت باز شده بود.یه ماما اومد کیسه آبمو پاره کرد گفت بچه ت مدفوع کرده باید پزشکت بیاد ببینه شاید مجبور به سزارین بشیم خانوم دکتر که اومد گفت نه نیازی نیست فقط مراقب ضربان قلب بچه باشین اگه ضعیف شد سریع بیارینش اتاق عمل.
خلاصه تا ۳:۴۵ درد کشیدم آخریاش دیگه توی عالمی بین این دنیا و اون دنیا بودم درد که شروع می شد داد میزدم تموم میشد نمیدونم والا خوابم میبرد یا بیهوش میشدم . تا اینکه می گفتن دهانه رحمت باز شده فقط باید زور بزنی وقتی که انقباض داری، تا بچه بیاد پایین وقتی انقباض نداری زور نزنی که دهانه رحمت ورم میکنه.
اینطور که ماما می گفت زودتر از اون چیزی که فکرشو می کرد زایمان کردم. ولی واییییییییی نمی دونین تا بچم اومد بیرون تموم دردام تموم شد! بند نافشو بریدن یکم تمیزش کردن گذاشتنش روی شیکمم جالبه اول گریه می کرد ولی روی شکمم آروم آروم بود یعنی یکی از بهشتی ترین لحظه های عمر آدم این لحظه است منکه تا چند دقیقه قبلش بین مرگو زندگی دستو پا میزدم الان با لبخند دستای کوچولوشو ناز می کردم .
بعد بردن تمیزش کردنو لباس تنش کرد گفتن آغوز بعد از زایمان بهترین آغوز بده بخوره منم بهش دادم خوردو خوابید منم با اجازتون همون تو اتاق زایمان خوابیدم تا یه ساعت بعد که بیدارمون کردن که منتقل به بخش بشیم دوتاییمون یه خواب عالی کردیم.
آرزو می کنم خدا به همه مامانا و نی نی های گلشون سلامتی بده.خدایا صدهزار مرتبه شکرت…”

شما هم می توانید خاطرات خود را از این روز زیبای زندگی خود در بخش نظرات همین پست به اشتراک بگذارید.

charbzaban

تیم تولید محتوا

سلامتی و بهروزی همه هموطنان آرزوی قلبی من است. سوالات و نظرات خود را مطرح کنید، من یا سایر هموطنان پاسخ خواهیم داد. به امید افزایش آگاهی و سلامتی روحی جسمی در بین همه ایرانیان در جای جای دنیا.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا