قصه های شبانه برای کودکان (8 تا از بهترین ها)
داستان های شبانه برای کودکان، قصه های بسیار جذابی محسوب می شوند و باعث می شود که آن ها خواب راحت تری داشته باشند. مهم تر از همه این که می توانید داستان هایی برای آن ها تعریف کنید که نکات آموزنده داشته باشند و باعث شوند که کودک قبل از خواب چیز های مفیدی هم یاد بگیرد. به همین دلیل در این مقاله نمونه هایی از داستان های شبانه مخصوص کودکان را برای شما آورده ایم.
1-کالیستا و یوزپلنگ
یکی بود یکی نبود. دختری به نام کالیستا در سرزمینی بزرگ زندگی می کرد. پدرش سرباز بود. او در اسپانیا متولد شده بود اما این کشور مورد حمله آمریکای جنوبی قرار گرفت و باعث شد که این مرد همراه با خانواده اش به آرژانتین برود.
مردمی که در آرژانتین زندگی می کردند؛ با اسپانیایی ها روابط خوبی نداشتند بنابراین آن ها مجبور بودند که در یک کمپ زندگی کنند.
خانواده های زیادی در آن جا وجود داشتند تا اوضاع بهبود پیدا کند و بتوانند از آن جا بروند. کالیستا تحت مراقبت خانواده اش بود و به او گفته بودند که نباید از کمپ خارج شود اما او خیلی گرسنه بود. بنابراین یک روز برای پیدا کردن غذای خوب از کمپ خارج شد.
تا این که متوجه شد به یک جنگل رسیده و یک غار در جنگل وجود داشت. وارد غار شد و دید که یک یوزپلنگ به تازگی بچه اش را به دنیا آورده، سپس به مادر یوز کمک کرد تا اطرافش را تمیز کند و برایش غذا پیدا کرد تا بتواند بخورد.
یک روز مردم بومی کالیستا را پیدا کردند که به شدت ترسیده بود. اما هر طور شده بود به یوزپلنگ غذا می داد و از او مراقبت می کرد. کالیستا به شدت مورد توجه او قرار گرفته بود و مدت زمان زیادی با این حیوان زندگی کرد.
تا این که سربازان اسپانیایی به جنگل حمله کردند و کالیستا را پیدا کردند و آن را به کمپ برگرداندند. پدرش از دست او خیلی عصبانی بود و به سربازان گفت که او را به یک درخت در جنگل گره بزنند تا مجازاتی برایش باشد و چند روز در همین حالت در جنگل ماند.
مردم روستا ترسیده بودند که نکند این دختر مرده باشد اما از سربازان اسپانیایی هم می ترسیدند. بعد از سه روز سعی کردند که کالیستا را نجات دهند و به شدت می ترسیدند که مرده باشد.
اما متوجه شدند که این یوزپلنگ این دختر را پیدا کرده و به خاطر این که قبلا از او مراقبت کرده بود، برایش جبران کرده بود و اجازه نداده بود که کسی آسیبی به او برساند. در نتیجه کالیستا توسط مردم روستا نجات داده شد و شاد و خوشحال به محل زندگی اش برگشت.
2- تخته سنگ غیر منتظره
یک روز دو بچه در کنار یک آبشار در حال بازی بودند. آن ها خیلی خوشحال بودند تا این که متوجه یک فضای باتلاق مانند در امتداد نورخورشید شدند که یکی از آن ها گفت: “بیا برویم و آنجا بنشینیم؛ احتمالاً جای گرمی باشد.” آن ها روی خزه ها دراز کشیدند و خوابشان برد.
تخته سنگ بالای سر آن ها کمی خودش را بالاتر کشید تا مراقب باشد که آفتاب به آن ها بخورد و گرم بمانند. به همین دلیل زمانی که خواب بودند؛ احساس راحتی بسیار زیادی داشتند. زمان شام فرا رسید، خانواده شان به دنبال آن ها می گشتند امّا هر چقدر گشتند، نتوانستند پیدای شان کنند.
تا اینکه یک گرگ صحرایی زمین را بو کشید و ردپای بچه ها را دنبال کرد و با خودش گفت که احتمالا آن ها روی تخته سنگ جدید خوابیده باشند.
از طرفی خانواده این بچه ها از یک بز کوهی درخواست کردند تا با قدرت بالایی که دارد؛ بپرد و فرزندان را پایین بیاورد اما این بز نتوانست ارتفاع تخت سنگ را بالا بپرد.
خرس گریزلی بهترین گزینه برای بالا رفتن از تخته سنگ بود و بنابراین از او خواستند که این کار را بکند اما او هم نتوانست ارتفاع را بالا بپرد و به تخت سنگ نرسید.
همه حیوان های جنگل حتی شیر کوهستان هم تلاش کردند اما هیچ کدام نتوانستند به بچه ها دست پیدا کنند تا اینکه یک کرم خاکی گفت: “اجازه دهید من هم امتحان کنم” و همه به یکباره زیر خنده زدند. آن ها گفتند:” تو خیلی کوچک هستی. چگونه می توانی کاری که ما نتوانستیم انجام دهیم را تو انجام دهی؟” اما خانواده آن قدر نگران بودند که از آن ها خواستند اجازه دهند که او هم تلاشش را بکند.
کرم خیلی آرام آرام و تدریجی مسیر را طی کرد تا توانست به بچه ها برسد و خیلی آرام و ملایم روی صورت آنها خزید و به آن ها کمک کرد تا از کوه پایین بیایند. همه مردم این کرم کوچک که توانسته بود کار به این بزرگی انجام دهد را مورد تشویق قرار دادند.
3-پاداش
روزی روزگاری پادشاهی به نام اکبر زندگی میکرد و به جنگل می رفت تا شکار کند. هنگامی که هوا تاریک شد، او ناگهان راه خود را گم کرد. یک پسر جوان به نام ماهش صدای کمک امپراطور را شنید، وارد جنگل شد و او را به کاخش برگرداند.
امپراطور به عنوان پاداش یک حلقه از انگشتش درآورد و به این پسر داد. امپراطور گفت ” فردا صبح این حلقه را به کاخ برگردان و آن را به ماموران نشان بده تا اجازه دهند که وارد کاخ شوی. سپس پاداش مهربانی ات را به تو خواهم داد. “
صبح روز بعد این پسر به کاخ برگشت و حلقه را به ماموران نشان داد و از آن ها خواست که وارد کاخ امپراتور شود. اگر چه ماموری که آن جا بود، خیلی طمع کار بود و به این پسر گفت: گ اگر نصف پاداش را به من بدهی، اجازه می دهم که وارد کاخ شوی. ” این پسر هم و موافقت کرد و به سراغ امپراطور رفت تا او را ببیند.
ماهش به امپراطور گفت: “دوست دارم که پاداشم ۵۰ ضربه شلاق باشد.” امپراتور سعی کرد که با او صحبت کند و او را از این کار منصرف کند اما پسر هم چنان اصرار می کرد.
او بعد از بیست و پنجمین شلاق، پادشاه را متوقف کرد و در مورد درخواست مامور به او توضیح داد. امپراطور خیلی عصبانی شده بود. از کاخ بیرون رفت و گفت که ۲۵ ضربه شلاق مانده و او هم باید بیاید تا شلاق بخورد.
بعد از این که این کار را انجام داد، دوباره از این پسر پرسید که به عنوان پاداش چه چیزی می خواهی.
ماهش هم گفت: “من به مامور قول دادم که نصف هر چیزی که می گیرم به او بدهم. بنابراین پاداش دیگری نمی خواهم.”
اما پادشاه راضی نشد و یک خانه جدید برای خانواده این پسر خرید و همه زندگی شان را شاد و خوش در کنار یکدیگر سپری کردند.
4-لباس های جدید امپراطور
روزی روزگاری امپراتوری در یک سرزمین زندگی می کرد که خیلی به قوانین آن جا واقف نبود. او فقط به فکر این بود که در کاخ پادشاهی خود زندگی کند، بهترین غذا و نوشیدنی را بخورد، گران قیمت ترین چیز ها را داشته باشد و زیباترین لباس ها را بپوشد.
یک روز چند کلاهبردار وارد سرزمین او شدند و به امپراطور گفتند که زیباترین لباس در کل دنیا را دارند که لباس جادویی است و فقط افراد ثروتمند، باهوش و تاثیرگذار می توانند این لباس را ببینند و هر کس باهوش، پولدار و فرد مهمی نباشد، قادر به دیدن این لباس نیست. هنگامی که لباس را به امپراطور نشان دادند، او هیچ چیز ندید و کاملا ترسیده بود.
او با خودش فکر کرد که اگر دیگران متوجه شوند که من باهوش و مهم نیستم، پس حتما امپراتور دیگری را انتخاب می کنند و من دیگر مهم ترین فرد این سرزمین نخواهم بود و زیبا ترین چیز ها نصیب من نمی شود.
بنابراین امپراطور تصمیم گرفت که به کلاهبرداران بگوید؛ بله این لباس را دیدم و زیباترین لباسی است که تا به حال دیدهام و از آن ها لباس خیالی را بخرد.
سپس روز رژه آغاز شد. همه آمده بودند تا امپراطور را ببینند زیرا در مورد لباس جادویی او چیز های مختلفی شنیده بودند.
امپراطور وارد سالن رژه شد و هیچ کس لباس های جادویی او را نمی دید اما همه می ترسیدند که حرف بزنند. سپس یک کودک به امپراطور اشاره کرد و پرسید:” چرا پادشاه لباس نپوشیده است؟” همین باعث شد که دیگران هم جرأت پیدا کنند و چیزی بگویند تا این که کل کسانی که آنجا بودند در مورد این امپراطور احمق صحبت کردند. او هم از این که لباس هایش زیبا نباشد؛ خیلی ترسیده بود و به جای اینکه حقیقت را به همه بگوید، بدون لباس و کاملاً برهنه به خیابان رفت تا از آن جا فرار کند.
دانلود ۸ داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه برای کودکان +فایل صوتی
5-تو به موی شیر نیاز داری
لیا با مردی ازدواج کرد که یک پسر داشت و او می خواست که با پسر این مرد، رابطه مادر پسری برقرار کند اما هیچ کدام از تلاش هایش نتیجه نداد. بنابراین در کوهستان ها به دنبال یک طبیب رفت تا از او نسخه بگیرد.
هنگامی که به نزد این پزشک رسید به او گفت: “لطفاً به من کمک کن . من می خواهم که این پسر؛ شاد باشد و با من دوست باشد. من کل هفته را تلاش کردم اما هیچ نتیجه ای نگرفتم.” طبیب به او گفت: “می توانم به تو کمک کنم اما اول باید یک موی بدن شیر زنده را بکنی و برایم بیاوری.”
این خانم به شدت ترسیده بود اما می خواست که با این پسر دوست باشد. بنابراین به جایی رفت که شیرها در آنجا زندگی می کردند. گوشت را داخل کاسه گذاشت و در جایی قرار داد و پشت سنگ ها پنهان شد تا شیر بیاید و غذایش را بخورد.
ماه بعد هم این کار را انجام داد اما موفق نشد. ماه دیگر هم این کار را انجام داد، با این تفاوت که روی یک سنگ بلند ایستاد تا اینکه شیر از کمر به بالا او را دید.
ماه دیگر هم این کار را تکرار کرد. این دفعه در کنار سنگ ایستاده بود. حدود شش ماه گذشت و توانسته بود چند سانت به شیر بیشتر نزدیک شود. در ماه دهم هنگامی که شیر در حال خوردن چیزی بود، کنار او ایستاد. در ماه یازدهم کاسه را برای شیر نگه داشت و در ماه دوازدهم تازه توانست روی صورت شیر دست بکشد.
در نهایت آن قدر شجاع شده بود که بتواند یک موی بدن شیر را جدا کند و آن را به نزد طبیب ببرد. طبیب هم آن را پذیرفت و سپس این مو را داخل آتش انداخت. لیا پرسید: “چرا این کارو کردی؟ من یک سال زحمت کشیدم تا این را به دست بیاورم.”
مرد جواب داد:” تو خیلی سخت تلاش کردی، صبور بودی، و به شیر آنچه که نیاز داشت را دادی و در نهایت اعتماد او را جلب کردی. حال می توانی همین کار را برای این پسر بچه بکنی که مادرش را از دست داده است.” این گونه مایا متوجه شد که هیچ مسیر کوتاه و سریعی وجود ندارد و باید عشق، صبوری و درک بالا را به کار بیندازد تا به آن چیزی که می خواهد؛ برسد.
6- پرورش گیاه برای پادشاه
پادشاه پیری در سرزمینی زندگی می کرد و هیچ فرزندی نداشت؛ بنابراین همیشه با خودش درگیر بود که جانشین بعد از او چه کسی باشد و برای این کار یک رقابت تعیین کرد. او اعلام کرد همه کودکانی که می خواهند شانس خود را امتحان کنند، باید یک دانه داشته باشند، به خانه بروند و این دانه را به مدت یکسال پرورش دهند. در انتهای سال بهترین گیاه انتخاب می شود و صاحبش پادشاه بعدی خواهد بود.
یکی از این افراد به نام هنگ هم تصمیم گرفت تا شانس خودش را امتحان کند و با یک دانه به خانه برگشت، آن را داخل بهترین خاک قرار داد، با دقت به آن آب داد و اجازه داد تا به اندازه کافی از نور خورشید استفاده کند.
در انتهای ماه اول، همه کودکانی که دانه پرورش داده بودند، یک جوانه کوچک داشتند اما هیچ اتفاقی برای گیاه هنگ نیفتاده بود. در انتهای ماه سوم همه کودکان یک گیاه کوچک پرورش داده بودند اما هنوز هیچ اتفاقی برای گیاه هنگ نیفتاده بود و همه کودکان به او می گفتند که تو هیچ گاه نمی توانی شانس انتخاب شدن داشته باشی، زیرا حتی یک گیاه کوچک را هم پرورش ندادی.
هنگ تصمیم گرفت که خاک و گلدان را عوض کند . هر کاری که به فکرش می رسید را انجام می داد؛ اما در انتهای سال باز هم هیچ نتیجه ای ندید.
روز آخر رقابت فرا رسید. همه کودکان گیاهان خود را به کاخ بردند، به غیر از هنگ. او در خانه نشسته و گریه کرد اما خانواده اش گفتند به خاطر سخت کوشی که کرده و توانسته با قضاوت های دیگران کنار بیاید، به او افتخار می کنند و به او گفتند که در این مراسم شرکت کند.
پادشاه در حال مشاهده گیاهان مختلف بود و در مورد آن ها صحبت می کرد؛ بعضی از آنها میوه داده بودند تا اینکه به هنگ رسید. از او پرسید که گیاه تو کجاست. هنگ همزمان که اشک می ریخت، گفت: “من خیلی تلاش کردم، بهترین خاک را فراهم کردم، هر روز به آن آب دادم، آن را در معرض نور کافی قرار دادم، از سرما دور کردم اما هیچ اتفاقی برای آن نیفتاد و جوانه نزد .”
پادشاه گفت: “درسته، من به همه دانه هایی داده بودم که از قبل خشک شده بودند و قرار نبود که هیچ کدام از آن ها به گیاه تبدیل شوند اما تو تنها کسی بودی که صادقانه عمل کردی و دانه ای که خودم به تو دادم را داخل گیاه کاشتی. پس تو به خاطر صداقتت، پادشاه آینده خواهی بود.”
7-تخم مرغ طلایی
هاریا یک آرایشگر فقیر بود که به تنهایی در یک کلبه کوچک زندگی می کرد.
زمان زیادی را صرف کار کردن کرده بود و هر چه قدر که در می آورد را خرج نیاز های اولیه اش می کرد. یک روز عصر بعد از این که از سرِ کار به خانه برمی گشت، به شدت گرسنه بود. با خودش فکر کرد امشب چه غذایی درست کنم؟ کمی بعد مشاهده کرد که یک مرغ با قدقد از کلبه بیرون می آید و با خودش فکر کرد که این مرغ می تواند غذای خوشمزه ای برای من باشد. پس امشب آن را آماده می کنم.
او کمی تلاش کرد تا بتواند مرغ را بگیرد و می خواست او را بکشد تا اینکه مرغ به حرف زدن افتاد و گفت: ” لطفاً مرا نکش، مرد مهربان. من به تو کمک می کنم. ”
هاریا کارش را متوقف کرد و متعجب شده بود که مرغ چگونه توانسته صحبت کند. از او پرسید: ” چگونه می توانی به من کمک کنی؟”
مرغ در پاسخ گفت: “اگر زندگی من را نجات دهی، حتماً هر روز برایت تخم مرغ طلایی آماده می کنم. ” چشمان هریا کاملاً از تعجب گشاد شده بود و از اینکه چنین قولی را شنیده بود، کاملاً متعجب شد و با خودش گفت: “تخم مرغ طلایی، آن هم هر روز. چگونه این حرفت را باور کنم؟ احتمالاً دروغ می گویی. “
مرغ در پاسخ گفت:” اگر فردا تخم مرغ طلایی به تو ندادم، می توانی مرا بکشی.” تا این که این مرد مجاب شد تا روز بعد صبر کرد. صبح روز بعد در بیرون از کلبه به دنبال تخم مرغ طلایی می گشت و دید که مرغ روی آن نشسته است. کاملا متعجب شده بود و با خودش گفت: “پس حقیقت داشت تو واقعاً به من تخم مرغ طلایی دادی. این اتفاق برای هیچ کس رخ نمی دهد “.
سپس مرد ترسید که دیگران متوجه شوند و این مرغ را از او بگیرند. از آن روز به بعد هر روز تخم مرغ طلایی داشت و مرد هم در قبال این اتفاق از او خیلی خوب مراقبت می کرد و باعث شد که خیلی زود ثروتمند شود؛ اما او بعد از ثروتمند شدن خسیس و حریص شده بود. با خودش فکر کرد که اگر بتواند شکم مرغ را باز کند می تواند همه تخم مرغ های طلایی را به یکباره بیرون بیاورد و مجبور نیست که هر روز صبر کند تا تخم مرغ ها را دانه دانه بیرون بیاورد.
در همان شب؛ مرغ را داخل خانه آورد و آن را کشت. شکمش را باز کرد اما هیچ تخم مرغ طلایی آن جا نبود. مرد خیلی پشیمان شد و با حسرت زیاد به خودش گفت: ” این چه کاری بود که انجام دادم. حرص و طمع زیاد من باعث شد که مرغم را بکشم.” اما دیگر خیلی دیر شده بود.
باز هم قصه: 7 تا از بهترین داستان های تخیلی برای کودکان
8- کدو تنبل داخل شیشه
روزی روزگاری غولی زیر یک پل زندگی می کرد و هر کسی را که از روی پل عبور می کرد؛ به سمت پایین می کشید و آن را وارد غارش می کرد. او از نیروی جادویی خود استفاده می کرد تا آن ها را پیش خودش نگه دارد.
یک روز یک دختری را از روی پل گرفت که این دختر از دیگران باهوش تر بود. به او گفت: “تو باید با من در انجام یک کار غیر ممکن و سخت به چالش کشیده شوی و اگر آن کار را انجام دهی، از اینجا می روی. قوانین جادویی هم همین را می گویند. اگر نتوانستی آن کار را انجام دهی، اسیر من خواهی شد.”
سپس غول ادامه داد:” این جا یک شیشه است. تو باید یک کدو تنبل را داخل این شیشه پرورش دهی و در انتهای فصل پاییز برایم بیاوری. اما کدو تنبل باید داخل شیشه باشد و شیشه هم نباید هیچ آسیبی ببیند. “دختر در انتهای فصل پاییز برگشت و شیشه هم در دستش بود؛ دقیقا همان شیشه بود که از غول جادویی گرفته بود. هیچ آسیبی هم ندیده بود و داخل آن یک کدو تنبل کامل و رسیده وجود داشت.
غول خیلی عصبانی شد اما مجبور بود که سر قولش بماند؛ بنابراین اجازه داد که دختر از آنجا برود.
این دختر ماجرا را برای کل روستا تعریف کرد و به آن ها گفت: “اگر اسیر غول شدید و او خواست که این کار را انجام دهید شیشه را از او بگیرید، آن را روی گل کدو تنبل قرار دهید و سپس ساقه گل را به یک درخت گره بزنید تا کدو تنبل داخل شیشه رشد کند و تا جایی که خیلی بزرگ نشده بود و شیشه را نشکسته بود، آن را برایش ببرید.” با انجام این کار هوشمندانه دخترک باهوش ، غول دیگر نمی توانست هیچ کس را اسیر خودش کند.
زبان یعنی آینده! اپلیکیشن آموزش زبان چرب زبان برای کودکان ایران کاملا رایگانه! همین الان دانلودش کن کلی وقت گذاشتیم فقط واسه کمک به ساخت آینده بهتر واسه فرزندان ایران عزیز!