7 تا از بهترین داستان های تخیلی برای کودکان (جدید)
داستان های تخیلی جزو بهترین داستانهایی هستند که می توان برای کودکان تعریف کرد تا هم از آنها لذت ببرند و هم خلاقیت و تصور آنها را تقویت کرد. در این مطلب 5 داستان تخیلی کاملا جدید و غیر تکراری را به صورت گلچین شده برای شما گردآوری کرده ایم تا برای کودک خود قصه بگویید.
1-لولوخرخره وحشی و بزرگ
یکی بود یکی نبود. خانومی در شهری زندگی می کرد که بسیار خوشرو و خوش خنده بود. این خانوم سن بالایی داشت، فقیر بود و تنها زندگی می کرد. درآمد او بسیار کم بود و حتی همسایه ها هم به او کمک می کردند و به خاطر خدماتی که انجام می داد مقدار کمی پول می دادند اما نکته جالب اینجا بود که او همیشه خوشحال و خندان بود؛ انگار که هیچ دغدغه ای در این زندگی ندارد.
در یک عصر تابستانی که لبخند زیبایی به لبش داشت، سوار یک اسب شده بود و جاده را طی می کرد.
ناگهان متوجه یک جسم سیاه بزرگ در گودال آب شد، زیر گریه زد و گفت خدای من، من می توانستم به این موجود کمک کنم اما اکنون هیچ کاری از دستم بر نمی آید.
سپس به دوردست ها نگاه کرد و متوجه شد که این موجود سیاهی که دیده، صاحب و کسی را ندارد. با خودش فکر کرد که شاید اشتباه دیده و این یک سوراخ داخل این گودال است؛ اما کمی دیر شده بود تا اینکه تصمیم گرفت یک سطل داخل این گودال بیندازد و سپس آن را بیرون بکشد.
زمانی که سطل را بیرون کشید، متوجه مقدار زیادی طلا داخل آن شد و از خوشحالی گریه کرد و گفت: “وای من واقعا ثروتمند شده ام. ” با خودش فکر می کرد که آیا این ثروت و طلای زیاد را به خانه ببرم یا نه؟
حمل سطل برایش خیلی سخت بود، زیرا به شدت سنگین بود اما کاری که از دستش بر می آمد، این بود که انتهای این سطل را به شال گردنش گره بزند و آن را تا خانه با خودش بکشد.
سپس با خودش فکر کرد که به زودی هوا تاریک می شود، پس چه بهتر. زیرا همسایه ها نمی بینند که چه چیزی با خودم به خانه می آورم و خیلی راحت آن را پنهان می کنم و بعد برای خودم یک خانه بزرگ می خرم و کنار شومینه می نشینم، برای خودم چای و غذا می خورم و شبیه ملکه ها زندگی می کنم. حتی می توانم یک باغ بزرگ هم بخرم و در آن گیاه پرورش بدهم.
او از کشیدن این جسم سنگین خسته شده بود و توقف کرد تا کمی استراحت کند و سپس نگاهی به سطلش انداخت و متوجه شد که خبری از طلا نیست و همه آن ها تبدیل به نقره شده اند.
دوباره چشم هایش را مالید و بیشتر خیره شد و دید وای همه طلا ها از بین رفته بودند و رویاهایش از هم پاشید.
باز هم با خودش فکر کرد که نقره هم می تواند او را از فقر نجات دهد. البته به راحتی فروخته نمی شود اما به هر حال بهتر از هیچی است. باز هم در اینجا رویا چید و گفت که بالاخره می توانم ثروتمند شوم و از کار زیاد دست بکشم و برای خودم استراحت کنم و زندگی راحتی داشته باشم.
کمی بعد دوباره به سطل نگاه کرد و متوجه شد که هیچ خبری از نقره ها نیست و همگی آهن هستند. دوباره همه رویاهایش به هم ریخت اما با خودش گفت که آهن را هم می توانم بفروشم. البته نقره و طلا بهتر بود اما با آهن هم می توان زندگی را راه انداخت تا این که مسیری را طی کرد و دوباره استراحت کرد. هنگام استراحت دوباره به سطل نگاه کرد و متوجه شد که هیچ چیز داخل آن نیست، به غیر از یک عدد سنگ بزرگ .
او همچنان که لبخند می زد، با خودش گریه می کرد و گفت که من این سنگ بزرگ را با آهن اشتباه گرفته بودم اما باز هم می توانم از این سنگ استفاده کنم، زیرا این سنگ بزرگ را می توانم برای باز نگه داشتن در دروازه استفاده کنم. پس این هم یک نوع خوش شانسی است. تا این که مسیر را طی کرد و به کلبه حقیرانه خودش رسید. هنگامی که به خانه رسید، متوجه شد چیزی داخل سنگ برق می زند.
سنگ به طور کامل روشن شد و می درخشید تا این که سنگ پرید و شکل و شمایل آن تغییر کرد و تبدیل به یک موجود شد که دو عدد گوش، چشم و دم داشت و خنده های بسیار وحشتناکی می کرد. پیرزن به آن خیره شد و به یکباره زیر خنده زد و به خودش گفت: ” من هنوز هم خوشحال هستم که می توانم به چنین موجود وحشتناکی بخندم و هیچ ترسی نداشته باشم ” و خیلی راحت این موجود وحشتناک را تنها گذاشت، به کلبه اش رفت و غرق خوشبختی کوچک خودش شد .
2-رویای داشتن یونیکورن (اسب تک شاخ) به حقیقت پیوست
چگونه فریاد بزنم که من یونیکورن می خواهم؟ من یونیکورن را بیش از هر چیزی در این دنیا دوست دارم و این کل دنیا و خواسته های من است و می توانم چیز های مختلف را روی آن تزیین کنم، زیرا به شدت به آن علاقه دارم.
اجازه دهید که خودم را به شما معرفی کنم. اسم من فاطیما است. من یازده سال سن دارم و واقعا می خواهم که در زندگی ام یکی یونیکورن داشته باشم و رویای من بلاخره به حقیقت پیوست.
بگذارید داستان را برای تان تعریف کنم. نهمین سالگرد تولد من بود. همه از جمله عمویم به مهمانی آمده بودند و این اولین باری بود که او را می دیدم.
بعد از مراسم سوپرایز، شروع به باز کردنِ کادوها کردم که بخش مورد علاقه من در تولد بود؛ اما یک سوپرایز بزرگ برای من اتفاق افتاد. چه کسی می توانست تصور کند که خیالات من به واقعیت پیوسته بود؟ این بزرگترین سوپرایز من بود. سوپرایز یونیکورن. بله. درست شنیدید. یک یونیکورن بود و من فکر می کردم که واقعا در بهشت هستم.
رویای من به حقیقت پیوست.
یک یونیکورن زیبا کنار من نشست و به اولین حیوان خانگی من تبدیل شد. این خبر خوب را به خانواده ام دادم. آن ها هم خیلی متعجب بودند و فکر می کردند که من دروغ می گویم اما یونیکورن را به آن ها نشان دادم تا باور کنند. اولین کار این بود که برایش نام انتخاب کردم و با او بازی می کنم و می رقصم و این؛ همه آن چیزی است که در زندگی به آن نیاز دارم.
ناگهان یک صدای خیلی بلند آمد و متوجه شدم که از یک تونل خیلی بزرگ بیرون افتادم. سپس از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که مادرم من را صدا می کند و من خواب بوده ام. از مادرم پرسیدم پس یونیکورن من کجاست. او با تعجب پرسید در مورد چه چیزی صحبت می کنی؟ سپس فهمیدم که همه اینها در خواب و رویا بوده و به شدت ناراحت بودم اما هیچ گاه آن خواب خوب را از یاد نمی برم. من همچنان عاشق یونیکورن هستم.
3-مورچه و ملخ
اواخر یک روز پاییزی بود و تعدادی مورچه در حال بیرون کشیدن غذاهایی بودند که از تابستان ذخیره کرده بودند و می خواستند آن ها را زیر آفتاب خشک کنند؛ تا این که یک ملخ که ویولون هم زیر بغلش زده بود، به سمت آنها آمد و از آن ها درخواست کرد که کمی غذا به او بدهند و مورچه ها با تعجب پرسیدند که که آیا در تابستان گذشته برای خودت غذا ذخیره نکردی؟ پس دقیقا چه کار می کردی؟
این ملخ گفت: “اصلاً زمان برای انجام این کار نداشتم. آن قدر مشغول ساختن موسیقی بودم که نفهمیدم تابستان آمده است. ” مورچه ها سر تاسفی برای او تکان دادند و گفتند: “تو موسیقی می سازی؟ باشه. حالا برای خودت برقص و شادی کن ، می خواستی برای خودت غذا جمع کنی.” سپس پشت شان را به ملخ کردند و به کارشان ادامه دادند.
4-دزد کوچک داخل آشپزخانه
یک روز موشی کوچولو گفت: “مادر عزیزم من فکر می کنم خانواده ای که در خانه آن ها زندگی می کنیم، خیلی مهربان هستند. زیرا همیشه شرایط خوبی را برای ما فراهم می کنند.” اشک در چشمان مادرش حلقه زده بود و گفت: “بله فرزندم هیچ شکی نیست که آن ها مهربان هستند اما به نظر من ما هم باید حواسمان را جمع کنیم. به یاد داشته باش بهتر است که سرت را از داخل زمین بیرون نیاوری ، در غیر اینصورت با تو برخورد می کنم زیرا به احتمال زیاد آن ها دوست دارند که تو را به دام بیندازند”.
مادرش برای اطمینان دم فرزندش را به دم خودش گره زد تا از او فرار نکند. این موش کودک نمی دانست که چگونه باید از دست مادر بگریزد تا این که مادرش هنگام عصر یک چرت کوتاه زد . او فرصت را غنیمت شمرد و تصمیم گرفت که از دست مادرش فرار کند و سرش را از سوراخ بیرون آورد.
سپس وارد کابینت آشپزخانه شد. با خودش فکر کرد که امروز چقدر روز خوبی است. کیک بزرگی داخل کابینت بود؛ او با زبان به کیک لیس زد و آن را بو کرد؛ دقیقاً روی کیک کلماتی به رنگ صورتی نوشته شده بود اما موش نمی توانست آن ها را بخواند و نمی دانست که این کیک مخصوص تولد است. کمی بعد متوجه شد که مادر خانواده بچه هایش را صدا می زند. موش از این که داخل کابینت بود خجالت کشید و احساس گناه کرد. تا این که مادر خانواده به سمت کابینت آمد و متوجه شد که یک سوراخ وسط کیک ایجاد شده، کمی عصبانی شد و گفت: احتمالاً چند تا موش به اینجا آمده اند اما فکر نمی کرد که این کارِ پسر خودش باشد.
دانلود ۸ داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه برای کودکان +فایل صوتی
روز بعد این موش کوچولو دوباره سراغ کابینت آمد. مادرش خوابیده بود و هیچ چیزی برای خوردن پیدا نمی کرد تا اینکه نان و پنیر را به خاطر بوی خوش پیدا کرد. یک تکه چوب دید که روی آن یک عدد پنیر گذاشته بودند؛ به سمت آن دوید تا اینکه متوجه شد وارد تله موش شده است.
صبح فردا شد، مادر، فرزندش را از خواب بیدار کرد و گفت که بیا تا با این دزد کوچولو آشنا شویم. سپس دختر پرسید: “مامان می خواهی با او چه کار کنی؟ ” مادرش گفت: “حتما میکشمش. شک نکن. ” تا این که دختر با شنیدن این حرف اشک از چشمان آبی و زیبایش سرازیر شد.
دختر از موش پرسید: ” تو واقعاً دزدی کردی. درسته ؟ ” موش با ناراحتی جواب داد:” نه من دزدی نکردم.”
مادر مشغول کار شد و دخترش تا دید که او حواسش نیست؛ تله موش را باز کرد تا موش را نجات دهد و موش هم به سرعت فرار کرد و به سمت مادرش رفت و به او گفت که همیشه حرفش را گوش می کند و دیگر کار خطایی انجام نمی دهد.
5- کدو تنبل داخل شیشه
روزی روزگاری غولی زیر یک پل زندگی می کرد و هر کسی را که از روی پل عبور می کرد؛ به سمت پایین می کشید و آن را وارد غارش می کرد. او از نیروی جادویی خود استفاده می کرد تا آن ها را پیش خودش نگه دارد.
یک روز یک دختری را از روی پل گرفت که این دختر از دیگران باهوش تر بود. به او گفت: “تو باید با من در انجام یک کار غیر ممکن و سخت به چالش کشیده شوی و اگر آن کار را انجام دهی، از اینجا می روی. قوانین جادویی هم همین را می گویند. اگر نتوانستی آن کار را انجام دهی، اسیر من خواهی شد.”
سپس غول ادامه داد:” این جا یک شیشه است. تو باید یک کدو تنبل را داخل این شیشه پرورش دهی و در انتهای فصل پاییز برایم بیاوری. اما کدو تنبل باید داخل شیشه باشد و شیشه هم نباید هیچ آسیبی ببیند. “دختر در انتهای فصل پاییز برگشت و شیشه هم در دستش بود؛ دقیقا همان شیشه بود که از غول جادویی گرفته بود. هیچ آسیبی هم ندیده بود و داخل آن یک کدو تنبل کامل و رسیده وجود داشت.
غول خیلی عصبانی شد اما مجبور بود که سر قولش بماند؛ بنابراین اجازه داد که دختر از آنجا برود.
این دختر ماجرا را برای کل روستا تعریف کرد و به آن ها گفت: “اگر اسیر غول شدید و او خواست که این کار را انجام دهید شیشه را از او بگیرید، آن را روی گل کدو تنبل قرار دهید و سپس ساقه گل را به یک درخت گره بزنید تا کدو تنبل داخل شیشه رشد کند و تا جایی که خیلی بزرگ نشده بود و شیشه را نشکسته بود، آن را برایش ببرید.” با انجام این کار هوشمندانه دخترک باهوش ، غول دیگر نمی توانست هیچ کس را اسیر خودش کند.
6-نور جادویی ماه
ماه بزرگ و درخشان تر می شد؛ درخشان تر از آن چیزی که قبلاً دیده باشم. ماه کل شهر را روشن کرده بود و همه چیز از حالت معمولی خارج شده بود. هوا خیلی گرم بود و نمی توانستم بخوابم. به خاطر همین به بالکن آمده و با لذت زیاد به ماه خیره شدم. ناگهان یک شخص لاغر و قد بلند را دیدم که یک کلاه قرمز و سفید سرش کرده بود. دستکش هایش سفید بود و یک کراوات قرمز هم بسته بود. او روی یک دوچرخه بود و سیم تلفن در دستش بود. ظاهرا خیلی عجیب و غریب و احمقانه به نظر می رسید. به خاطر همین؛ با صدای بلند خندیدم و آرزو کردم که کاش کنار او بودم. ناگهان متوجه شدم که این موجود عجیب، چند کلمه را با ریتم یکسان و پشت سر هم تکرار می کند.
سپس کلماتی که او می گفت را با صدای بلند تکرار کردم و همه این صداها به خودم برگشت. دوباره این کار را کردم و از تکرار صدای خودم خنده ام گرفته بود. متوجه شدم شخصیتی که کلاه سرش کرده، آدم نیست. او یک گربه است که کلاه روی سرش گذاشته است.
من هم دلم می خواست شبیه او بودم تا این که وارد آشپزخانه شدم و کمی آرد پیدا کردم. آن را داخل کاسه با آب ترکیب کردم. یک خمیر غلیظ درست کردم و به صورتم زدم تا صورتم کاملاً سفید شود و چند خط سیاه روی صورتم کشیدم و خودم را شبیه به آن گربه در آوردم و ترکیب بسیار عجیب و غریبی شده بودم.
هنگامی که به بالکن برگشتم ، دوباره آن کلمات را تکرار کردم و گفتم: ” گربه، مرا با خودت ببر. مرا با خودت همراه کن. قول می دهم برایت کیک درست کنم و با یکدیگر بخوریم “. تا این که متوجه شدم گربه پشت سرم ایستاده و منتظر است که با او بروم. خیلی ترسیدم، زیرا من نمی توانستم پرواز کنم اما از این که گربه پیش من آمده بود، خوشحال شدم. یک جعبه قرمز بزرگ داشتم. گربه را داخل آن قرار دادم و تا زمانی که آفتاب طلوع کند، با او بازی کردم اما هنوز امیدم را از دست نداده بودم که بتوانم همراه با آن گربه به ماه سفر کنم تا این که کم کم از خواب رویایی خودم بیدار شدم و صبحانه آماده کردم و روزم را شروع کردم.
7-کاخ و کلبه پادشاه
ویکرامایدیتا به خاطر عدالت و مهربانی اش مشهور شده بود و می توانست برای حل مشکلات همه تلاش کند و در دوران پادشاهی اش هیچ کس ناراحت نبود. مردم به شدت او را دوست داشتند و بابت کارهایش از او سپاسگزار بودند. یک روز این پادشاه تصمیم گرفت که یک کاخ یا قلعه بسازد. بنابراین محل مورد نظر را مشخص کرد و شروع به کار کرد. کارگران چند روز مشغول به کار شدند و قلعه و یا کاخ را آماده کردند.
وزیر تصمیم گرفت قبل از پادشاه یک نگاه کلی و نهایی به آن داشته باشد. وزیر زمانی که قلعه را دید به شدت تعجب کرد و چشمش به چیزی افتاد و فریاد زد: ” آن چیست؟ من تا به حال چنین چیزی ندیدم.”
همه کارگران و سربازان به سمت او آمدند و دیدند که کمی دورتر از دروازه قلعه یک کلبه وجود دارد. سپس وزیر سر آن ها فریاد زد و گفت: ” این کلبه آنجا چه کار می کند؟ برای چه کسی است؟ سرباز پاسخ داد: ” این کلبه برای یک خانم پیر است که مدت زمان طولانیست اینجا زندگی می کند. ”
سپس وزیر به سمت کلبه حرکت کرد و با این خانم پیر صحبت کرد و به او گفت: “می خواهم این کلبه را از تو بخرم. فقط هیچی نپرس.” خانم پیر در پاسخ گفت: “متاسفم آقا من نمی توانم پیشنهاد شما را قبول کنم. کلبه ام برای من عزیزتر از جانم است و با همسرم که از دنیا رفته، اینجا زندگی می کردیم و من هم می خواهم در همین جا بمانم و بمیرم. ”
وزیر تلاش کرد تا برای او توضیح دهد که این کلبه جذابیت قلعه آن ها را به هم ریخته است اما پیرزن به شدت پایدار و استوار بود و حاضر بود که هر مجازاتی را تحمل کند اما کلبه اش از دستش نرود.
بنابراین قبول نکرد که کلبه را به پادشاه بفروشد تا این که ماجرا را به پادشاه گفتند. پادشاه بخشنده و باهوش، کمی با خودش فکر کرد و گفت : ” اجازه دهید که کلبه دقیقا همان جا بماند، زیرا باعث افزایش زیبایی کاخ ما خواهد شد.” سپس رو به وزیرش گفت: “فراموش نکن چیزی که برای ما زشت به نظر می رسد، برای شخص دیگر همه زندگیش است.”
زبان یعنی آینده! اپلیکیشن آموزش زبان چرب زبان برای کودکان ایران کاملا رایگانه! همین الان دانلودش کن کلی وقت گذاشتیم فقط واسه کمک به ساخت آینده بهتر واسه فرزندان ایران عزیز!