بهترین شعر ها و کتاب های کودکان (دختر و پسر)

۷ تا از بهترین و جدیدترین قصه های آموزنده و جذاب برای کودکان پیش دبستانی

علاقه بچه ها به شنیدن قصه کمتر از لذت بازی کردن با دوستانشان نیست. آنها همواره دوست دارند تا والدینشان ساعاتی را صرف قصه خواندن برای آنها بنمایند. در این مطلب ۷ داستان آموزنده و جذاب برای کودکان پیش دبستانی گلچین کرده ایم تا بچه ها با شنیدن آنها درس های خوبی را یاد بگیرند.

مقدمه:

حتماً شما هم می دانید که قصه ها تأثیر زیادی روی ذهن و طرز فکر و رفتار بچه ها می گذارند. پس بهتر است شما والدین گرامی داستانهای آموزنده و شیرینی را برای بچه های نازنین تان انتخاب کنید و بخوانید تا تأثیری که این داستانها روی رفتار کودکانتان بجا میگذارند را ببینید و لذت ببرید. در ادامه داستانهای جذاب و آموزنده ای برای شما گردآوری نموده ایم که امیدواریم کودکان شما نیز از آنها لذت ببرند.

کلیپ داستان زیبای شیر و خرگوش:

حتماً بخوانید : ۵ قصه کوتاه زیبا و آموزنده که باید برای کودکان خود بخوانید!

داستان شماره ۱- قصه باغچه مادربزرگ

باغچه-مادربزرگ

یکی بود یکی نبود.
مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود.
از همه گل ها زیباتر گل رز بود.
البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند.
یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.

دستش را کشید و با عصبانیت گفت:
اون گل به درد نمی خوره!
آخه پر از خاره.
مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.
اما گل رز شروع به گریه کرد.
بقیه گل ها با تعجب به او نگاه کردند.
گل رزگفت:
فکر می کردم خیلی قشگم اما من پر از خارم!
بنفشه با مهربانی گفت:
تو نباید به زیباییت مغرور می شدی.
الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هر کاری حکمتی دارد.
فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند و گرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!

گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره سپس گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گل ها…
امیدواریم این قصه کوتاه برای کودکان را بخوانید و به آن ها یاد دهید داشته های خودشان را با دیگران هرگز مقایسه نکنند.

   لینک دریافت فایل pdf قصه باغچه مادربزرگ

داستان شماره۲- قصه من دیگه خجالت نمی کشم…

قصه کودکانه

احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟

احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه.

مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن.

روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه.

وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.

از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.

   لینک دریافت فایل pdf قصه من دیگه خجالت نمی کشم

داستان شماره ۳- قصه سارا به مدرسه می رود :

سارا-به-مدرسه-میرود

اواخر فصل تابستان بود. مرتب سارا به مادرش می گفت: مادر جان پس کی به مدرسه می رویم؟ مادر می گفت: دختر گلم عجله نکن بگذار چند روز دیگر بگذرد ؛آن وقت به مدرسه می روی سارا چند روزی آرام می گرفت ؛ولی دوباره همین سوال را از مادر پرسید . مادر که متوجه علاقه بسیار زیاد دخترش به مدرسه شد تصمیم گرفت خاطره اولین روزی را که خود به مدرسه رفته بود برای دخترش تعریف کند. برای همین وقتی موضوع را به سارا کوچولو گفت :سارا خیلی خوشحال شد و زود کنار مادر نشست و از مادر خواست هرچه زودتر خاطره را برایش تعریف کند.
مادر که چشمش را برای یک لحظه بست آهی کشید و گفت: یادش بخیر آن شبی که فرداش به مدرسه می رفتم از خوشحالی خواب به چشمم نمی رفت؛ مرتب از مادرم سوال می کردم پس کی صبح می شود که من به مدرسه برم. بالاخره هر جوری بود شب را در کنار مادر خوابیدم صبح زود از خواب بیدار شدم آنقدر خوشحال بودم که نمی دانستم چه کار کنم مادر که قبل از من بیدار شده بود صبحانه را آماده کرده بود من هم با سرعت صبحانه خوردم لباس هایم را پوشیدم کیف تازه ام را برداشتم و با مادر به طرف مدرسه رفتیم وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم مرتب از مادر درمورد همه چیز سوال می کردم مادر برام توضیح می داد.

دختر گلم اینجا حیاط مدرسه است ببین چقدر زیباست. از این به بعد تو با دوستات در این جا بازی می کنید در همین بگو مگو بودیم که خود را جلو در کلاس دیدیم یک خانم زیبا با لباس های روشن انگار منتظر من بود با روی بسیار باز به من خوش آمد گفت و یک شکلات به من داد.
دختر گلم خیلی خوش آمدی از مامان جونت خداحافظی کن تا تو را به دوستات معرفی کنم .من هم از مامانم خداحافظی کردم و در حالی که خانم معلم دستم را گرفته بود؛ وارد کلاس شدیم. ولی چه کلاسی ! آنقدر کلاس را زیبا کرده بودند که نگو و نپرس. بادکنک های زیبا،اسباب بازیهای جالب ،عروسک ،ماشین،تلویزیون ،سی دی و رادیو ضبط برای چند لحظه فکر کردم شاید اشتباهی اومده باشیم آخر بیشتر کلاس به یک مجلس جشن تولد شباهت داشت .
خانم معلم در گوشم گفت:
دختر گلم اسمت چیه من هم خیلی یواش گفتم :شیوا خانم معلم رو به شاگردان کرد و گفت بچه های گل نگاه کنید، یک دوست برای ما اومده .
بچه ها گفتند :کیه کیه خوش آمده .
در حالی که دست من در دست خانم معلم بود گفت: خودش با صدای بلند اسمشو به شما میگه.
شیوا محمدی
خانم معلم گفت برای شیوا که دوست تازه ماست یک کف بلند بزنید. بچه ها یک کف بلند زدند.

هر کدام از بچه ها می گفت: بیا کنار من بشین وقتی به بچه ها نگاه کردم. فاطمه همسایه خودمان را شناختم فوری رفتم و کنار او نشستم. بچه های دیگر هم یکی یکی آمدند و خانم معلم با همه مثل من رفتار می کرد وقتی همه آمدند خانم معلم گفت: به نام خدای مهربان بچه های گل سلام حالتون خوبه همگی خیلی خوش آمدید. اینجا کلاس ماست اسم من شهلا ابراهیمی است من را فقط خانم معلم صدا کنید .
بچه های گل دوست دارید با هم یک بازی انجام دهیم. همه با صدای بلند گفتیم : بله
هرکدام از شما همدیگر را بگیرید با هم دیگر قطار بازی می کنیم .صف گرفتیم خانم معلم جلوتر از همه ایستاده بود و همه او را گرفتیم خانم معلم بلند گفت : بچه ها می دانید قطار وقتی راه می ره چه می گه؟ همه گفتیم :
هوهو چی چی
با همین صدا راه افتادیم به طرف حیاط مدرسه رفتیم و رفتیم تا جلو دستشوی ها رفتیم خانم گفت قطار ایست.
بچه های گل اینجا دستشویی است. هر وقت کار دستشویی داشتید باید این جا بیاید و این جا را کثیف نکنید و آب را نیز از آبخوری بخورید. بعد هوهوچی چی کنان به طرف اتاق دفتر رفتیم در آنجا دو خانم خیلی مهربان بودند .خانم معلم گفت: بچه ها می دانید اینها کی هستند.
بچه ها گفتند : خانم مدیر
خانم معلم هم گفت : آفرین به شما
خانم مدیر در حالی که لبخند به لب داشتند آمدند و گفتند: بچه ها سلام من خانم مدیر هستم اگر کاری با من داشتید من اکثرا” در اتاق دفتر هستم. در این حال یک خانم مهربان دیگر آمد و سلام کرد .وگفت: بچه ها من هم خانم ناظم هستم اگر در داخل حیاط مدرسه برای شما مشکلی پیش آمد بیاید پیش من بعد از آنجا خداحافظی کردیم و به نمازخانه و آبدار خانه رفتیم. در آبدار خانه آقای خدمتگذار بود او گفت :بچه ها من کلاس ها را نظافت می کنم شما هم در این کار من را کمک میکنید همه گفتیم : باشه.
بعد به کتابخانه و فروشگاه هم رفتیم. در فروشگاه بسکویت ،کیک،ساندیس وچیزهای دیگری هم بود. همه با ما مهربان بودند. آن روز ما بازی کردیمنقاشی کشیدیم و با مدرسه وبچه ها آشنا شدیم. در آخر وقت مادر به دنبالم آمد و بعد از خداحافظی به خانه رفتیم و از این که همه با ما در مدرسه اینقدر مهربان بودند خیلی خوشحال بودم. خدا خدا می کردم.که زود روز بعد بیاد و من دوباره به مدرسه برم. در همین موقع سارا گفت: خوش به حالت مادر فکر می کنی مدرسه ما هم مثل مدرسه شما باشه مادر دستی به سر و روی سارا کشید و گفت: آره عزیزم شاید هم بهتر!
سارا در حالی که به مادر و مدرسه اش فکر می کرد؛ مرتب دعا می کرد. خدایا زودتر مدرسه ها باز بشن تا من بتوانم به مدرسه برم.

   لینک دریافت فایل pdf قصه سارا به مدرسه می رود

داستان شماره ۴- قصه میمون بی ادب :

میمون-بی-ادب

داستان کوتاه میمون بی ادب داستانی جالب و زیبا است و این قصه کوتاه برای کودکان در رده سنی پیش دبستانی و مهد کودک است که امیدواریم کودکان عزیز از شنیدن این داستان جالب نهایت لذت را ببرند.
یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط درختها زندگی میکردند در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره میکرد و باخنده میگفت: اینو ببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه میخندید.

هر چه مادرش او رانصیحت میکرد فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه ای روی زمین افتاد.

مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد.
دکتر او را معاینه کرد و گفت دستت آسیب دیده و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی.
چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند او خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره، برای همین ازآن ها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.

امیدواریم این قصه کوتاه برای کودکان آموزنده باشد و بیاموزند که هرگز کسی را مسخره نکنند و از روی ظاهر بقیه درباره شخصیت آن ها قضاوت نکنند.

   لینک دریافت فایل pdf قصه میمون بی ادب

داستان شماره ۵- قصه نی نی سنجاب ها:

سنجاب

داستان نی نی سنجاب ها یکی دیگر از انواع قصه های کودکانه برای خواب کودکان است که این داستان کوتاه روایتی شیرین و کودکانه دارد و شما می توانید با تعریف کردن آن برای کودکتان او را به راحتی بخوابانید. چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.
سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کر ده بود. سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازیهاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد.
بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا . اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه .
سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت . مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا.
سنجاب کوچولو جواب نداد.
بابا صدا زد “سنجاب بابا” بیا فندق پلو داریم.
سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد.
مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد.
بابا سرفه کرد… اوهوم …اوهوم…
ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد.
مامان گفت عزیزکم سنجابکم.
لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید .فقط نی نی را دوست دارید.
مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند . بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، بازهم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید.
یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم. حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند.

   لینک دریافت فایل pdf  قصه نی نی سنجاب ها

داستان شماره ۶- قصه مسواک بی دندون :

مسواک۱

مسواک بی دندون قصه مسواکی است که در خانه ای زندگی می کند و هیچکدام از اهالی منزل برای تمیز کردن دندان هایشان از آن استفاده نمی کنند تا اینکه مسواک خسته می شود و می خواهد از آن خانه برود شما می توانید این داستان کوتاه را به عنوان قصه های کودکانه برای خواب بچه ها تعریف کنید.

یک مسواک بود کوچولو و بی دندون! صبح تا شب توی جامسواکی می نشست تا دندون ها بیایند و او تمیزشان کند؛ اما هیچ دندونی پیش او نمی آمد هر دندونی که می آمد، پیش مسواک خودش می رفت. یک روز مسواک بی دندون از آن همه نشستن خسته شد. گفت: « من دیگر از اینجا ماندن خسته شدم. هیچ دندونی من را دوست ندارد، من از اینجا می روم!» تا خواست برود، حوله گفت: « نه! نرو، اگر بری کثیف می شوی، دیگر هیچ دندونی تو را دوست ندارد.» مسواک بی دندون گفت: « اشکالی ندارد، من که دندون ندارم! چقدر اینجا بیکار بمانم؟ خسته شده ام » حوله گفت: « مگر نمی دانی؟ تو مسواک نی نی هستی. نی نی الان کوچولو است، دندون ندارد اما چند وقت دیگر چند تا دندون در می آورد. اگر تو نباشی، چه کسی دندون های نی نی را مسواک کند؟» مسواک بی دندون خوشحال شد،گفت: من مسواک نی نی هستم؟چرا زودتر بهم نگفتید! باشد، صبر می کنم تا نی نی دندون در بیاورد، آن وقت می شوم مسواک با دندون!

   لینک دریافت فایل pdf قصه مسواک بی دندون

از دست ندهید : دانلود ۱۰ قصه فوق العاده جذاب و آموزنده برای بچه های زیر ۷ سال

داستان شماره ۷-  قصه های شیرین و کوتاه آهوها

آهو-کوچولو

قصه آهوها روایتی شیرین و دوست داشتنی و در این قصه زیبا به کودکان آموزش داده می شود تا از اسراف کردن پرهیز کنند. ماجرای این داستان به این قرار است که :

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :

گلابی تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

   لینک دریافت فایل pdf قصه های شیرین و کوتاه آهوها

امیدواریم بچه های عزیز از شنیدن این داستان ها نهایت لذت را ببرند. در صورت تمایل می توانید داستانهای کوتاه و جذاب خود را با ما در بخش نظرات به اشتراک بگذارید.


اپ چرب زبان

زبان یعنی آینده! اپلیکیشن آموزش زبان چرب زبان برای کودکان ایران کاملا رایگانه! همین الان دانلودش کن کلی وقت گذاشتیم فقط واسه کمک به ساخت آینده بهتر واسه فرزندان ایران عزیز!


 

تیم تولید محتوا

سلامتی و بهروزی همه هموطنان آرزوی قلبی من است. سوالات و نظرات خود را مطرح کنید، من یا سایر هموطنان پاسخ خواهیم داد. به امید افزایش آگاهی و سلامتی روحی جسمی در بین همه ایرانیان در جای جای دنیا.

‫7 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا